شرمندگی و مردانگی ...

ساخت وبلاگ
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم. تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید! Okay @ChanneliR شرمندگی و مردانگی ......ادامه مطلب
ما را در سایت شرمندگی و مردانگی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sinamoradic بازدید : 151 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 15:55

می‌پرسی چه خبر از تو چه پنهان خبری نیست
در زندگی‌ام جز سرمای زمستان خبری نیست

رفتی و در زندگی‌ام بعد تو و خاطره‌هایت
جز غم و غصه و اندوه فراوان خبری نیست

# جعفرایزدپناه

@JanJiyarlr
شرمندگی و مردانگی ......

ما را در سایت شرمندگی و مردانگی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sinamoradic بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 15:55

اشکِ من بی تو سرازیر شد و آخ نگفت
عشق ، قربانیِ تقدیر شد و آخ نگفت

بغضِ من، دوریِ تو، حسرتِ اندوهِ  دلم
اتحادی که جماهیر شد و آخ نگفت

هر که پرسید اگر حالِ دلم را تو بگو
همدمِ بغضِ نفس گیر شد و آخ نگفت

آن جوانی که به پای تو، جوانی را داد
بی تو پژمرده شد و پیر شد و آخ نگفت

باز هم با غمِ تو می گذرد روز و شبش
آنکه از زندگی اش سیر شد و آخ نگفت...

@JanJiyarlr

شرمندگی و مردانگی ......
ما را در سایت شرمندگی و مردانگی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sinamoradic بازدید : 269 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1402 ساعت: 22:34

چند روز بود چشم ازش بر نمی‌داشتم.هر جا میرفت مثل سایه دنبالش بودم تا یه فرصت خوب واسه حرف زدن باهاش پیدا کنم ولی وقتی خوشحالیِ تو چشاشو میدیدم حرفامو قورت میدادم. اون شب دیگه با خودم گفتم باید بهش بگم ولی وقتی گفتن شب عملیات داریم پشیمون شدم و گذاشتم بعد عملیات بهش بگم.عادت داشت عکس زنشو همیشه بزاره تو جیب چپ پیراهنش. میگفت اولین روزی که خواسته بیاد جنگ زنش عکسشو بهش داده و گفته تا این کنار قلبته هیچیت نمیشه. واقعا هم نمیشد‌. تو این همه مدت حتی زخمی هم نشده بود.زنش حامله بود. پا به ماه بود. انگاری همین روزا بارشو میذاشت زمین و دوستِ ما بابا میشد.بیشتر از همیشه میجنگید و بیشتر از همیشه عملیات میرفت.میگفت نمیخواد بچه‌ش تو جنگ بزرگ بشه.اون شب تو عملیات همونجور که حواسم بهش بود دیدم یهو افتاد زمین. رفتم بالا سرش. تا برسم شهید شده بود. یه تیر درست خورده بود به قلبش.همونجا که همیشه عکس زنشو میزاشت ...ولو شدم کنارش و زیر لب گفتممیخواستم بهت بگم زن و بچه‌ت تو بمبارونِ بیمارستان، شهید شدن ولی مثل اینکه خانومت از من زرنگ‌تره ... #حنانه_اکرامی شرمندگی و مردانگی ......ادامه مطلب
ما را در سایت شرمندگی و مردانگی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sinamoradic بازدید : 54 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 16:31

دردم این نیست که دل دست تو افتاد شکستیا که بغضی به گلو در پی بیداد شکست درد ما فارغ از این عشق به ظاهر غلط استدرد این است که دلِ پنجره در باد شکست به خدا  دشت پر از وحشت طوفان و بلاستتو ببین قامت آن سروِ تن آزاد شکست آنقدر دفتر شعرم پُرِ از نام تو شدکه قلم خسته شد و باور استاد شکست درد این فاصله سخت است خدا میداندشاید هرکس که دلش را به شما داد شکست گرچه شیرین کمی از باده عشقش نوشیددر دلِ کوه و کمر قامت فرهاد شکست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌@JanJiyarlr شرمندگی و مردانگی ......ادامه مطلب
ما را در سایت شرمندگی و مردانگی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sinamoradic بازدید : 178 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 15:41

خبرت هست که از خویش خبر نیست مراگذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجبسر سودای تو دارم غم سر نیست مرا ز آب دیده که به صد خون دلش پروردمهیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا بی رخت اشک همی بارم و گل می‌کارمغیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل منبر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیستکه تواناییی چون باد سحر نیست مرا دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوختهمچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرمکه گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا تا که آمد رخ زیبات به چشم خسروبر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا امیر خسرو دهلوی شرمندگی و مردانگی ......ادامه مطلب
ما را در سایت شرمندگی و مردانگی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sinamoradic بازدید : 85 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 17:37

این دختر اسمش هست Lepa Radić، از مبارزان ضد فاشیسم در یوگسلاوی سابق و در زمان جنگ جهانی دوم که در 17 سالگی دستگیر شد و فقط در صورت لو دادن اسامی دوستانش آزاد می‌شد. در جواب گفت:دوستانم را وقتی که دارند انتقام مرا می‌گیرند خواهید شناخت. او در فوریه 1943 به دار آویخته شد. حدود دو سال بعد تک تک افرادی که در قتل او دست داشتند به دست دوستانش، دادگاهی و اعدام شدند. « منبع: دانشنامه‌ی آزاد ویکی‌پدیا - توییتر آدلین » شرمندگی و مردانگی ......ادامه مطلب
ما را در سایت شرمندگی و مردانگی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sinamoradic بازدید : 84 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1402 ساعت: 20:04

دنیل آریلی در کتاب نابخردی‌های پیش‌بینی‌پذیر میگه اگه برید تو یه مغازه تلوزیون‌فروشی یه تلوزیون باشه ۵۰ دلار یکی باشه ۷۰ دلار تلوزیون ۷۰ دلاری به نظرتون گرون میاد و ممکنه ۵۰ دلاری رو بخرید فروشنده چون ضرر می کنه یه تلوزیون ۹۰ دلاری میذاره که می‌دونه کسی هم نمی‌خره اما این باعث میشه "اثر لنگرگاهی" ایجاد بشه تا در ذهن خریدار ۷۰ دلار دیگه گرون به حساب نیاد.

قابل تامل...

شرمندگی و مردانگی ......
ما را در سایت شرمندگی و مردانگی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sinamoradic بازدید : 196 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 19:16

در جنگ جهانی دوم سربازی نامه‌ای با این متن برای فرمانده‌اش نوشت: جناب فرمانده اسلحه‌ام را زیر خاک پنهان کردم،دیگر نمی‌خواهم بجنگم!این تصمیم بخاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست... راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیب‌هایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم.روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود: پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام... پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش می‌گیرم و اجازه نمی‌دهم دوباره به جنگ برگردی... من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم.او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ « برگرفته از @ChanneliR » شرمندگی و مردانگی ......ادامه مطلب
ما را در سایت شرمندگی و مردانگی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sinamoradic بازدید : 97 تاريخ : سه شنبه 6 تير 1402 ساعت: 16:03

ترم اولی که دانشگاه رفتم اولین کلاسمون ساعت 8 روز شنبه بود.از اونجایی که همیشه چند دقیقه زودتر تو کلاس حضور پیدا میکنم 20 دقیقه به شروع کلاس رسیدم.بعد از پرس‌و‌جو از ترم بالاییا و پیدا کردن کلاس رفتم اون گوشه آخر کلاس نشستم و تو فکر فرو رفتم ناراحت بودم که چرا رشته بهتری قبول نشدم‌.کلا اون رشته و اون دانشگاه رو زورکی رفتم چون سه بار کنکور داده بودم و دیگه در توانم نبود بمونم.هر چند دقیقه یکبار یکی میومد در کلاس رو میزد و از اونجایی که من نزدیک به در ورودی کلاس بودم می‌پرسید کلاس فلان درس اینجاست منم یه سری به نشانه تایید تکون می‌دادم و دوباره تو فکر فرو میرفتم که این چه همکلاسیایی هستن که‌ من دارم ای بخشکی شانس! ای کاش بهتر انتخاب رشته می‌کردم‌‌ هم رشته و دانشگاه بهتری می‌رفتم هم همکلاسیای بهتری داشتم احتمالا. تقریبا نزدیک ساعت 8 بود یه دختره اومد سرکلاس. از این دختر ظریف و خوشگلا که یه آرایش کمی کرده بود که اصلا مشخص نبود. یه مانتوی مشکی که نه کوتاه بود نه بلند و یه مقنعه مشکی اتوکشیده که موهای گیس کردش از زیر مقنعه بیرون زده بود اومد و با صدای ظریفش گفت درس فلان استاد اینجا تشکیل میشه؟ این بار دیگه سر تکون ندادم یکم نگاش کردم و با صدای لرزان گفتم آره همینجاست‌. اصلا نمیدونستم کلاس اون استاده هست یا نه من فقط میدونستم درسش چیه و هیچ اسمی از استاد نمیدونستم فقط دوست داشتم دختره تو کلاسمون بمونه.شانس باهام یار بود. استادمون همون زنی بود که ایشون دنبال کلاسش بود کلاس تموم شد و رفتم تا عصر واسه کلاس بعدی برگشتم. دوباره چند دقیقه زودتر رسیدم ولی این بار طبق عادت قبل نه.این بار زودتر اومدم به امید اینکه اون دختری که بدجوری فکرمو‌ مشغول کرده بود دوباره تو‌ کلاسم باشه.خدا خدا میکرد شرمندگی و مردانگی ......ادامه مطلب
ما را در سایت شرمندگی و مردانگی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sinamoradic بازدید : 87 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1402 ساعت: 18:05