دیگر نمی‌خواهم بجنگم...

ساخت وبلاگ

در جنگ جهانی دوم سربازی نامه‌ای با این متن برای فرمانده‌اش نوشت:

جناب فرمانده اسلحه‌ام را زیر خاک پنهان کردم،
دیگر نمی‌خواهم بجنگم!
این تصمیم بخاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست... راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیب‌هایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم.
روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود:

پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام... پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش می‌گیرم و اجازه نمی‌دهم دوباره به جنگ برگردی...

من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم.
او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟

« برگرفته از @ChanneliR »

شرمندگی و مردانگی ......
ما را در سایت شرمندگی و مردانگی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sinamoradic بازدید : 98 تاريخ : سه شنبه 6 تير 1402 ساعت: 16:03