همکلاسی جذاب دانشگاه

ساخت وبلاگ

ترم اولی که دانشگاه رفتم اولین کلاسمون ساعت 8 روز شنبه بود.
از اونجایی که همیشه چند دقیقه زودتر تو کلاس حضور پیدا میکنم 20 دقیقه به شروع کلاس رسیدم.
بعد از پرس‌و‌جو از ترم بالاییا و پیدا کردن کلاس رفتم اون گوشه آخر کلاس نشستم و تو فکر فرو رفتم

ناراحت بودم که چرا رشته بهتری قبول نشدم‌.
کلا اون رشته و اون دانشگاه رو زورکی رفتم چون سه بار کنکور داده بودم و دیگه در توانم نبود بمونم.
هر چند دقیقه یکبار یکی میومد در کلاس رو میزد و از اونجایی که من نزدیک به در ورودی کلاس بودم می‌پرسید کلاس فلان درس اینجاست

منم یه سری به نشانه تایید تکون می‌دادم و دوباره تو فکر فرو میرفتم که این چه همکلاسیایی هستن که‌ من دارم ای بخشکی شانس! ای کاش بهتر انتخاب رشته می‌کردم‌‌ هم رشته و دانشگاه بهتری می‌رفتم هم همکلاسیای بهتری داشتم احتمالا.

تقریبا نزدیک ساعت 8 بود یه دختره اومد سرکلاس. از این دختر ظریف و خوشگلا که یه آرایش کمی کرده بود که اصلا مشخص نبود. یه مانتوی مشکی که نه کوتاه بود نه بلند و یه مقنعه مشکی اتوکشیده که موهای گیس کردش از زیر مقنعه بیرون زده بود اومد و با صدای ظریفش گفت درس فلان استاد اینجا تشکیل میشه؟

این بار دیگه سر تکون ندادم یکم نگاش کردم و با صدای لرزان گفتم آره همینجاست‌. اصلا نمیدونستم کلاس اون استاده هست یا نه من فقط میدونستم درسش چیه و هیچ اسمی از استاد نمیدونستم فقط دوست داشتم دختره تو کلاسمون بمونه.
شانس باهام یار بود. استادمون همون زنی بود که ایشون دنبال کلاسش بود

کلاس تموم شد و رفتم تا عصر واسه کلاس بعدی برگشتم. دوباره چند دقیقه زودتر رسیدم ولی این بار طبق عادت قبل نه.
این بار زودتر اومدم به امید اینکه اون دختری که بدجوری فکرمو‌ مشغول کرده بود دوباره تو‌ کلاسم باشه.
خدا خدا میکردم‌ ترم بالایی نباشه و هم ترمی شیم.
دوباره شانس آوردم

تا وارد کلاس شدم یکی اومد تو گفت ببخشید آقا کلاس فلان استاد اینجا تشکیل میشه؟
صداشو که شنیدم یهو دلم ریخت فهمیدم خودشه.
برگشتم نگاش کردم گفتم بله همینجاس.
یه لحظه یه لبخندی زد
فکر کنم واسه اینکه یادش اومد صبحم همین سوالو ازم پرسیده بود

حالا دیگه خوشحال بودم و مطمئن بودم قراره یه ترم همکلاسی باشیم.
انگار دنیارو بهم داده بودن دیگه ناراحت رشته و دانشگاهم نبودم.
استاد حضور غیاب کرد اسم و فامیلشم شناختم.
اسمش چقدر قشنگ بود چقدر بهش میومد اصلا.

وقتی استاده گفت‌ یکم‌ از خودتون بگید خجالت رو تو صورتش دیدم.
اصلا نمیتونست تو جمع حرف بزنه خیلی خجالتی و آروم بود در عین حال کلی استرس داشت.
یه لحظه ترسیدم که ای بابا!
آخه من‌ چجوری سر صحبت رو با این باز کنم این که اصلا سرشو بالا نمیگیره

زیاد با همکلاسیام راحت نبودم.
یه چند روز بعد یکی از پسرا گفت فلانی گروه تلگرام زدیم واسه جزوه و اینا میای.
گفتم آخ جون احتمالا اونم هست.
سریع رفتم‌ تلگرام‌ نصب کردم‌ و‌ لینک‌ گروهو گرفتم.
ای تف تو شانس!!اون چرا نیست من‌ به عشق اون اومدم وگرنه گور بابای شما و استادا و جزوه ها

هر روز تو کلاس و تو محوطه دانشگاه و تو واحدا میدیدمش ولی چه فایده فقط میدیدمش.
هر روز بهش فکر میکردم و دوست داشتم آهنگای عاشقانه ای که دوست دارمو براش بفرستم گوش کنه.
تو هیچکدوم از گروه بندیای کلاسی و عملی باهاش همگروه نشدم‌.
خوش به حال هم گروهاش جدی :((

تقریبا وسطای ترم شده بود و من همچنان سردرگم.
یه روز سر یکی از کلاسا استاد یه مسئله داد گفت حل کنید بعد از 15 دقیقه استراحت میام به یکی میگم بیاد حل کنه و کلاسو ترک کرد تا 15 دقیقه دیگه.
تقریبا همه بچه‌ها رفتن بیرون
من موندم و یه پسره که کلا خواب بود و دو سه تا از دختر خرخونا

به اضافه‌ی اونی که دل مارو برده بود.
من محو حل کردن سوال شده بودم.
یه لحظه سرمو اوردم بالا دیدم مثل یه فرشته بالا سرم وایساده!
یه لحظه به سختی آب دهنمو قورت دادم گفتم چیزی شده؟
با صدای ظریف و نازکش و با صورتی که از خجالت سرخ شده بود گفت

ببخشید اقای فلانی شما سوال رو تونستین حل کنید من هر روشی امتحان کردم جواب نداد.
گفتم من تقریبا آخراشم یکم دیگه صبر کنید به جواب میرسم.
یه صندلی بین منو خودش خالی گذاشت و رو صندلی بعدی نشست منتظر جواب.
با هر زحمتی بود سوال رو حل کردم و برگه رو دادم بهش

دست خطمو که دید یه نگاه بهم کرد دستشو گذاشت رو صورتش و خندید. گفت ببخشید ولی این چه دستخطیه؟
از رو صندلی خودم پاشدم رفتم رو صندلی که ول کرده بود نشستم و براش توضیح دادم.
چقدر پونزده دقیقه زود گذشت
یهو همه اومدن سرکلاس اینم که جوابو نوشته بود پاشد گفت لطف کردین ممنون و رفت.

اون پونزده دقیقه استراحت از هزار ساعت خوشی برام بهتر بود.
استاد اومد سرکلاس گفت خب حالا اسم میگم بیاد سوالو حل کنه.
اسم اونو خوند.
وقتی خواست بلند شه بره یه نگاهی بهش کردم اونم نگام کرد و خندید‌.
فکر کنم با اون لبخندش ازم تشکر کرد که بهش کمک کرده بودم‌.

تا حالا هیشکی اینجوری تو صورتم‌ نخندیده بود.
چقدر برام‌ جذاب بود.
کل زمانی که داشت سوال رو حل میکرد من‌ محو تماشاش بودم.
چشمام رو از روش برنمیداشتم و اصلا صدایی نمیشنیدم.
یهو استاده بلند‌ گفت آفرین خیلی عالی بود.
دختره اومد بشینه دوباره نگاهم کرد خندید و سرشو انداخت پایین

اون روز حالم خیلی خوب بود. تا وقتی خوابم‌ برد به خنده‌هاش فکر میکردم.
یه روزنه امیدی داشتم‌ که‌ میتونم بالاخره باهاش حرف بزنم.
از اون روز به بعد هروقت تو دانشگاه منو‌ میدید باهام‌ سلام و احوالپرسی میکرد ولی همیشه میگفت سلام خوبین آقای فلانی.
آخه‌ چرا فعل جمع به‌کار میبری؟

اسم کوچیکمو بگو.
اصلا بهم بگو اوی. توهین کن بهم ولی اینقدر سرسنگین نباش دختر.
یه راهی جلومون بذار یکم بهت ابراز علاقه کنیم
آخه تو چقدر سفتی.
من‌ نمیدونم‌ از شانس ماست بقیه دخترا پاچه پاره شدن بعد این توشون سرسنگین و خجالتی

هیچی گذشت و گذشت و همچنان به همون سلام علیک سنگینش دلخوش بودیم که روز قبل امتحان میانترم ریاضی صدام کرد گفت آقای فلانی ببخشید!!
(اصلا قلبم وایساد گفتم بخدا دیگه نمیتونم همین الان بهش میگم دوست دارم )
برگشتم‌ گفتم بله، سلام
دوباره گفت سلام خوب هستین ولی این بار جمله ادامه داشت

گفت ببخشید مزاحمتون میشم یه زحمتی براتون داشتم.
گفتم چه حرفیه مراحمین بفرمایین(تو دلم گفتم بابا تو جون بخوا مزاحم چیزه)
گفت من تمرینای ریاضی رو کامل ندارم شما اگه دارین میشه لطف کنید بدین من از روشون عکس بگیرم؟
هول شدم جزوه رو بهش دادم گفتم بله حتما بفرمایید

نمیدونم چرا بهش نگفتم جزوه همراهم نیست شمارتونو بدین براتون میفرستم.
اصلا دستپاچه شده بودم.
عکسارو گرفت دوباره یه تشکر مودبانه کرد و رفت.
دوباره یکم‌ امیدوار شدم
گفتم اینم منو دوست داره شاید فقط روش نمیشه بهم بگه دقیقا مثل خودم

تا آخر ترم رابطه ما همینجوری موند و چیزی تغییر نکرد.
که دیگه آخرای ترم دلو زدم دریا و یه روز بهش گفتم میخوام باهات حرف بزنم و بهش گفتم بعد از اخرین امتحان فلان ساعت تو فلان کافه میبینمت.یکم‌سرخ شد ولی با خجالت قبول‌ کرد که بیاد

انگیزه‌م واسه زندگی هزاربرابر شده بود.
این دو سه روز تا اخرین امتحان مگه میگذشت؟
انگار یه سالی طول کشید.
واسه اخرین امتحانم چهاربار جزوه رو خوندم ولی هنوز روز امتحان نشده بود.
دیگه داشتم کلافه میشدم و آرزو‌ میکردم‌ کاش میشد یه روزایی رو اسکیپ کرد

بالاخره روز موعود فرا رسید.
هول هولکی امتحان رو دادم و رفتم بیرون از حوزه امتحانی منتظرش موندم.

امتحانش رو داد و اومد بیرون‌.
دوباره گفت سلام خوبین اقای فلانی؟
سلام کردم و راه افتادم اونم کنارم وایساد و قدم به قدم باهام میومد
احساس غرور میکردم
حس میکردم به هرچی میخواستم رسیدم
راه رفتن با اونی که دوسش دارم واقعا لذت‌بخش بود.

آرزو میکردم فاصله دانشکده تا واحدا هزار کیلومتر باشه تا من بیشتر کنارش باشم.
کم کم سرصحبت رو باز کرد.
امتحان رو چجور دادین؟
معدلتون چطوریا میشه؟
ترم بعد چجوری انتخاب واحد میکنین؟
راستی نگفتین از کدوم شهرین؟

حالا دیگه یکم یخش باز شده بود.
گفت بیا مسیر دانشگاه تا کافه رو پیاده بریم.
باورم نمیشد اینقدر باهام راحت شده که دوست داره باهام کلی پیاد‌ه‌روی کنه.
اصلا فرصت نمیداد منم صحبت کنم فقط ازم سوال میپرسید و منم جواب میدادم

وقتی رسیدیم به کافه یکم خندید و گفت وای ببخشید اینقدر حرف زدم اصلا نذاشتم شما حرف بزنید
آخه میدونید من‌ پیش کسایی که دوستشون دارم پرحر......
حرفشو اینجا خورد.
منم نمیدونستم چی بگم
حرفی که قرار بود من‌ بزنم رو اون زد و الان دیگه برنامه‌ای نداشتم
نمیدونستم چجوری ادامه بدم

خندیدم و نگاش کردم. لپاش عین لبو سرخ شده بود گفتم خجالت نکش منم واسه همین بهت گفته بودم باهات حرف دارم‌.
اینو ک گفتم یه نفس عمیق کشید و گفت‌ معذرت میخوام نباید اینجوری میشد ولی دیگه قسمت این بود.

شروع کردیم به حرف زدن دوباره
حالا من میپرسیدم و اون‌جواب میداد.
یکم از مشکلات خانوادگیش گفت.
از بیماری مامانش و گرفتاری باباش.
واقعا برام سخت بود باور کنم اینقدر سختی تو زندگیش کشیده.
اصلا بهش میومد یه دختری باشه که تو ناز و پرقو بزرگ شده باشه نه اینکه این همه سختی کشیده باشه

داستان زندگیش واقعا برام غم‌انگیز بود دوست داشتم بهش بگم دیگه خودم هواتو دارم جونمو برات میدم.
ولی اشک تو چشمام جمع شده بود
دست کرد تو کیفش یه پاکت آورد بیرون

پاکت سیگار بود‌. باورم نمیشد سیگار بکشه
یه سیگار واسه خودش درآورد یکیم داد به من گفت می‌کشی؟
گفتم‌ اگه تو مشکلی نداری اره
که یهو بابام از پشت میز بغلی پرید بیرون زنگ زد مامانم گفت بالاخره مچ پفیوز رو گرفتم.
یکم‌ پول داد دختره اونم رفت
از اینجا به بعد داستان سنسیتیو مدیاس متاسفانه

 

« رونوشت از کانال تلگرامی دانشجویان شریف »

شرمندگی و مردانگی ......
ما را در سایت شرمندگی و مردانگی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sinamoradic بازدید : 88 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1402 ساعت: 18:05